سیاه وسفید
شعر سیاه و سفید از سعید بیابانکی عزیز :
بیست و یک سال مثل برق گذشت
بیست و یک سال از نیامدنت
کوچه مشتاق گامهایت ماند
خانه چشم انتظار در زدنت
مثل اینکه همین پریشب بود
آمدی با پسر عموهایت
خندههایت درست یادم هست
بس که آشفته بود موهایت
رو به من رو به دوربین با شوق
ایستادید سر به زیر و نجیب
آخرین عکس یادگاریتان
بین این قابها چقدر غریب ….
هیچ عکاس عاقلی جز من
دل به این عکسها نمیبندد
تازه آن هم به عکس سادهی تو
که سیاه و سفید میخندد
دور تا دور این مغازه پُر است
از هزاران هزار عکس جدید
تو کجایی کجا نمیدانم
آه ای خندهی سیاه و سفید
تو از این قابها رها شدهای
دوستانت اسیرتر شدهاند
تو جوان ماندهای رفیقانت
بیست و یک سال پیرتر شدهاند
صبح شنبه چه صبح تلخی بود
از خودم پاک ناامید شدم
قاب عکس تو بر زمین افتاد
به همین سادگی شهید شدم …
همین!
کلمات کلیدی :